راز من!


بن بست غریبی

ردیف آخر کلاس زندگی...

هیچ جز حسرت نباشد كار من

بخت بد، بیگانه ئی شد یار من

بی گنه زنجیر بر پایم زدند

 وای از این زندان محنت بار من

 وای از این چشمی كه می كاود نهان

روز و شب در چشم من راز مرا

گوش بر در می نهد تا بشنود

شاید آن گمگشته آواز مرا

 گاه می پرسد كه اندوهت ز چیست

فكرت آخر از چه رو آشفته است

بی سبب پنهان مكن این راز را

درد گنگی در نگاهت خفته است

گاه می نالد به نزد دیگران

«كاو دگر آن دختر دیروز نیست»

«آه، آن خندان لب شاداب من»

«این زن افسرده مرموز نیست»

گاه می كوشد كه با جادوی عشق

ره به قلبم برده افسونم كند 

گاه می خواهد كه با فریاد خشم 

این حصار راز بیرونم كند

گاه می گوید كه، كو، آخر چه شد؟

آن نگاه مست و افسونكار تو

دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم

نیست پیدا بر لب تبدار تو

من پریشان دیده می دوزم بر او

بی صدا نالم كه، اینست آنچه هست

خود نمی دانم كه اندوهم ز چیست

زیر لب گویم، چه خوش رفتم ز دست!

 همزبانی نیست تا بر گویمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بی گمان هرگز كسی چون من نكرد

خویشتن را مایه آزار خویش

از منست این غم كه بر جان منست

دیگر این خود كرده را تدبیر نیست

پای در زنجیر می نالم كه هیچ

الفتم با حلقه زنجیر نیست

 آه، اینست آنچه می جستی به شوق

راز من، راز زنی دیوانه خو

راز موجودی كه در فكرش نبود

ذره ای سودای نام و آبرو

 راز موجودی كه دیگر هیچ نیست

جز وجودی نفرت آور بهر تو 

آه، اینست آنچه رنجم می دهد

ورنه، كی ترسم ز خشم و قهر تو

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:30 توسط sanaz| |


Power By: LoxBlog.Com